قسمت چهارم شیدایم باش

سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد خیلی عصبی بود

من:ببخشید فقط میخواستم کمکش کنم

روشو برگردوند و با اعصبانیت رفت

من:اقا ارشان...ارشان

ارشان:وای بحالت فقط بفهمم یه نفر از این موضوع خبر دار شده خودم حسابتو میرسم

من:به کسی نمیگم ولی بزارید بهش کمک کنم

ارشان:هیچ کاری نمیتونی انجام بدی تنهاش بزار

بعد این حرفش ازم دور شد ولی من واقعا میخوام به راشا کمک کنم

راشا:مانی بریم پایین دیگه

من:آها بریم

باهم دیگه رفتیم پایین سرجای قبلیم نشستم راشا هم اومد کنارم نشست همه داشتن باهم حرف میزدن راجب یه مهمونی بزرگ که برای اومدن عمه خانم ترتیب دادن

رایان:پس مهمونی رو فردا شب میگیریم

عمه خانم:فکر خوبیه رایان جان

رایان روبه بچه ها گفت:بچها فردا صبح زود با رهام میرید خرید مانی میشه توم باهاشون بری؟

من:باشه حتما

*********

تـــق تـــق

من:اه ننه بزار بکپم

تــــــق

من:اه چیه

راشا:ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم

من:ای وای تویی نه جونم خودم داشتم بیدار میشم

راشا:توکه راست میگی بیا میخوایم صبحونه بخوریم بعد بریم خرید

من:ساعت چنده زود نیست

راشا:ساعت9 هست

من:خیلی خب الان میام

راشا:مانی موهاتم خیلی باحاله

بعد یه چشمک زد و رفت بلند شدم رفتم روبرو آینه قدی

من:اخی نمردیم یکیم تعریف مارو داد خیلی خب برم اماده بشم

حوصله دوش گرفتن نداشتم یه ست لباس ورزشی ادیداس پوشیدم یه کلاهم سرم گذاشتم بهتره اول برم یکم تو حیاط ورزش کنم داشتم میرفتم بیرون که رادمان دیدم که داشت بابقیه صبحونه میخورد گفت:مانی صبحونه نمیخوری

من:چرا یکم ورزش کنم میام بدنم یکم کوفته شده

رادمان:بچها نظرتون چیه ماهم بریم

رویا:من که گشنمه

من:تو بخور خرگوش خانم

راشا:منم میام

سایه:خیلی خب بچها زود بیاید

سه تایی باهم به سمت حیاط رفتیم

من:خیلی خب سربازان به صف

دوتاشون اومدن پشت من وایسادن شروع کردم به دویدن

رادمان:وای مانی چرا اینقدر تند میری وایسا از نفس افتادم

من:دیگه بسته بریم تو

هردوشون نفس زنون دنبال من راه افتادن رفتیم یه اب به سرو صورتمون زدیمو شروع کردیم به خوردن صبحونه ارشان و رهام همه داشتن باما صبحونه میخوردن

رهام:بچها سریع برید اماده بشین نیم ساعت دیگه میریم

ارشان:جایی میرید؟

رهام:اره ریس گفت ببرمشون خرید توم میخوای بیای

ارشان:بدم نمیاد

رهام:خیلی خب اماده شو میریم

بچه ها رفتن اماده بشن منم رفتم تو اتاقم

من:خب حالا چی بپوشم اها فهمیدم

یه مانتوی سفید کردم که پایینش گل های سفید کار شده بود همینطور استینش

یه کتونی سفید هم کردم با شال و کفش مشکی

من:اوم خوب شد ولی یه ارایش کم داره منم که هیچوقت اهل ارایش نبودم پس بهتره بیخیالش بشم

*********

با بچه ها وارد پاساژ شدیم

ارشان:من اینجا چندتا دوست دارم بهتر بریم پیششون

همه پشت سر ارشان راه افتادیم که رسیدیم به یه لباس فروشی

ارشان:سلام مهدی اقا

مهدی:به اقــا از این طرفا

ارشان:بچهارو اوردم خرید کنیم

مهدی:خیلی خب بیاید نشونون بدم

فضای بزرگی داشت بیشترشم کت بود

رادمان:من این کت جیگریی رو میخوام

ارشان:بزار یکم بیشتر نگاه کنیم

رادمان:نه من همینو میخوام

راشا:از نظرمنم خوشکله

رهام:خب توم بگیرش ست کنین

راشا:فکر خوبیه

راشا و رادمان یه کت شلوار جیگریی و پاپیون قرمز برداشتن

رفتیم جلوتر که چشمم یه کت ابی کاربنی رو گرفت واقعا قشنگ و خوش دوخت بود 

من:اوم بچها اینم قشنگه ها

ارشان:این کاربنیه

من:اره

رهام:خوشکله

ارشان:من میخوامش خوشم اومد

رهام:خب بگیرش

ارشان هم لباسشو گرفت فقط مونده رهام واقعا انگشت پاهام بی حس شده بود

رهام:پیدا کردم

رهام یه کت سبز یشمی برداشت که دوخت مشکی داشت واقعا قشنگ بود

ارشان:خیلی خب مهدی جان بی زحمت اینارو برای ما حساب کن

مهدی:چیز قابل داریم نیست

ارشان:قربون دستت

مهدی:جمع پنجتاش میشه 4/800تومان

ارشان کارتش رو در اورد داشت حساب میکرد فکم افتاد واسه پنجتا کت پنج میلیون بدی بابا اینا کی هستن

رویا:پس من چی؟

من:خاله الان میری برای توم میگیریم دیگه

رویا:بریم دیگه خستم شد

من:باشه بریم

دستم رویا رو گرفتم رفتم پیش ارشان

من:ارشان رویا خستشه میخواد زود لباس بگیره

ارشان:خیلی خب باهام بیا رهام تو اینجا پیش بچها باش چیزی خواستن بگیر براشون

رهام:باشه

منو رویا و ارشان رفتیم سمت یه لباس فروشی که لباس بچه کوچولوهارو داشت

رویا:وای خاله اینو میخوام

اشاره کرد به یه لباس قرمز که چندتا گل زد پایین دامنش بود یه پاپیون زردم روی یقش بود

من:خیلی خب بریم داخل

من:سلام اقا

فروشنده:سلام

من:ببخشید اون لباس قرمز که گل زرد داره رو میدید

فروشنده:بفرمایید

من:رویا ببین همینو میخوای

رویا:اره میخوامش اینم میخوام اشاره کرد به یه لباس خواب خرگوشی

من:باشه اینم میگیرم

من:ببخشید اقا میشه اون لباس خرگوشی هم بدید

فروشنده:چشم یه لحظه

فروشنده برامون دوتا لباسه رو گذاشت تو نایلون و داد به من کارتم در اورم که حساب کنم ارشان گفت:من حسابش میکنم بفرما اقا

فروشنده:ممنون

من:خب کجا بریم

ارشان:ببین ساعت چنده؟

من:12:40دقیقه

ارشان:بهتره بریم یه رستوران

من:پس بقیه چی

ارشان:به رهام زنگ میزنم بیارشون

سه تایی رفتیم سمت یه رستوان خیلی بزرگ و شیک یه میز شیش نفره گرفتیم نشستیم اراشن دست راستم نشست رویادست چپم حالا این همه جای باید بیای وردل من بشینی

گارسون:خوش اومدید چی میل دارید

یه نگاه به منو کردم وای اینا چیه فقط جوجه کبابشو شناختم

ارشان:برای من استیک بیار

رویا:برای منم شیشلیک

من:من جوجه کباب میخورم

گارسون:با مخلفات میخورید

ارشان:اره بیار

بابا اینا دیگه چقدر خرپولن موبایل ارشان زنگ خورد

ارشان:سلام عزیزم

.....

ارشان:خوبم تو چطوری

.....

ارشان:قربونت برم

.....

ارشان:نه اومدم خرید اخه عمم خانم اومده یه مهمونی گرفتیم دوست داری توم بیا

.....

ارشان:نه عزیزم چه ایرادی داره

ارشان داشت حرف میزد که غذاهارو اوردن من دیگه به حرفای اون توجه نکردم شروع کردم به خوردن وای که چقدر گشنم بود وسطای غذام بودم که بچهارو از دور دیدم هرکاری کردم منو ندیدن اخه خیلی شلوغ بود

من:رویا رهام و بچها اونجان برو بهشون بگو بیان

رویا:چشم

ارشان:غذات خوبه

من:اره خوب بود

ارشان:راستی برای خودت چی گرفتی

من:مگه منم باید بیام

ارشان:اره پس فکر کردی لباس مستخدم هارو میپوشی یه سینیم تو دستت مشروب تعارف میکنی

من:بفهم چی میگیا

ارشان:نفهمم چیکار میکنی جوجو

من:به من نگو جوجو

ارشان:دوست دارم بگم

رهام:سلام بچها

ارشان:سلام بشین

رهام:شماکه غذاتونو خوردید

ارشان:هنوز دسر مونده تااون موقع شما غذاتونو بخورید

گارسون:چی میل دارید

هرکی یه چیزی گفت منم دسر میخواستم

من:من پودینگ موز میخوام

پنج دقیقه بعد غذاهارو همراه با دسر اوردن ماهم شروع کردیم به خوردن

ارشان:رهام تو بچهارو ببر خونه مانی هنوز لباس نگرفته همراهش میرم

رویا:نه بریم شهربازی

ارشان:نمیشه عزیزم زیاد وقت نداریم

رویا:پس باید قول بدی فردا ببریم

ارشان:چشم قول میدم

حالا کی گفت من میخوام بااین دیوار برم ایش

ارشان:مانی بلندشو بریم

باهمدیگه رفتیم تو پاساژ بودی هرچی نگاه کردم چیز جالبی ندیدم دیگه واقعا خستم شده بود

من:وای بابا مردم از خستگی

ارشان:صبرکن یکم دیگه بگیریم

من:نمیشه اصلا من نیام

....

من:چرا حرف نمیزنی

ارشان:مانی اینو ببین

به لباسی که گفت نگاه کردم دوتامون مات لباس شدیم یه لباس که دوکلته بود رنگش سفید بود تا زانو تنگ بود از زانو تا پا میرسید و پف و چین دار بود که رنگش ابی بود

من:همینو میخوام

ارشان:خیلی خب بریم داخل بگیریمش

ارشان:سلام اقا

فروشنده:سلام قربان

من:اون لباس سفیده که تن مانکن هست رو میدید ببینم

فروشنده:چشم حتما

فروشنده لباس رواز تن مانکن در اورد و داد

فروشنده:اتفاقا از این مدل فقط همین یکی مونده واقا سلیقه خوبیه

من:مرسی من میرم پرو کنم

وای چی شدم خیلی خوشکله

ارشان:دروباز کن نگاهت کنم

من:چی تو ببینی

ارشان: سلیقه خودما باز کن

در اتاق پرو رو باز کردم ارشان چهار چشمی زل زده بود به من

من:انالیزتون تموم نشد

ارشان:هان چی

من:میگم دیدی تموم شد

ارشان:اره خوبه

لباس رو گرفتم و رفتیم

من:ببینم توکه باما اومدی پس ماشین نیاوردی

ارشان:اخ یادم رفت

من:حالا چیکار کنیم

ارشان:الان زنگ میزنم یه راننده بفرستن بیاد

یه پنج دقیقه ای گذشت که راننده با یه ماشین پارس سفید اومد دنبالمون اینا هم که نامایشگاه ماشین راه انداختن

***********

ساعت 4 بعد از ظهر

منتظر ارایشگربودم که بیاد نمیدونم حالا من برای چی ارایش کنم تو عمرم یه رژ نزدم

تق تق

من:بفرما تو

ارایشگر:سلام خانم

من:سلام خوبی
اریشگر:مرسی عزیزم خب بشین موهاتو برات درست کنم

من:چشم

اراشگر:اسمت چیه خانمی

من:مانی

ارایشگر:منم مادام صدا میکنن ولی اسم اصلیم تهمینه هست تو هرکدومو دوست داری صدا بزن

من:خب منم مادام صدا میزنم

مادام:مانی جان موهات خیلی کوتاه چطور برات کلاه گیس بزارم

من:اشکالی نداره شما راحت باش

مادام:خیلی خب

حدود دوساعتی گذشت دیگه خیلی خسته شدم کمرم داره میشکنه خشک شدم وای ننه

مادام:خب اینم از مانی خانم

یه نگاه به خودم کردم الحق که کارش عالی بود ارایش صورتمم به لباسم میومد

مادام:چطور خوبه

من:اره عالی مرسی

مادام:خب کار من تموم شد دیگه میرم

من:چشم بازم ممنون خدافظ

خب مادامم رفت منم برم یه سر به فسقلیا بزنم

من:بچها بچها

راشا:بله سلام

من:اماده شدید

راشا:اره تموم هستیم

رادمان:مانی بیا کراباتمو درست کن

راشا:کرابات منم هست

من:خیلی خب رادمان بیا اینجا کی میخواید یاد بگیرید که کرابات ببندید

راشا:سخته خب

من:خب راشا حالا تو بیا

کرابات دوتاشونو بستم خب ببینم رویا خانم چه کرده

من:رویا خانومی شما کاری ندارید

رویا:نه خاله من تموم شد

من:بچها امشب تیپ زدید ندزدنتونا

رادمان:تو مواظب خودت باش خوشکل خانم

راشا:مانی بخدا صداتو نمیشناختم نمیدونستم کی هستی

من:ایقد تغییر کردم؟

راشا:اره بخدا

ماهرخ(خدمتکار):خانم،اقا گفتن بچهارو بیارید پایین

من:باشه الان میایم

با بچه ها رفتیم سمت سالن صدا خیلی زیاد بود وای من موذب میشم

رویا:خاله چرا وایسادی بریم دیگه

من:باشه بریم دستتو بده من

راشا و رادمان جلوتر از من داشتن از پله ها میرفتن پایین منم دست رویارو گرفتم رفتم پایین هر قدمی که برمیدارم استرسم بیشتر میشه اخه یکی نیست بگه تورو چه به این جاها خدا کنه سوتی ندم حالا سالن خیلی شلوغ بود هیچکس رو نمیشناختم رقص نور و اهنگ با صدای خیلی بلند گذاشتن همه هم ریختن وسط دارن میرقصن

سایه:مانی جان بچها رفتن اونجا میخوای برو پیششون

من:باشه الان میدم

به سمت بچها رفتم رهام وارشان و اون دختری که با عمه خانم اومده بود کنار وایساده بودن با چندتای دیگه که من نمیشناختم

من:سلام

رهام:سلام مانی خوبی

من:مرسی

رهام:خوشکل شدیا

یه لبخند زدم گفتم:توم همینطور

رهام:بزار اینارو بهت معرفی کنم

سه تا دختر بودن و دوتا پسر که من نمیشناختم

رهام:ایشون تانیا خانم هستن اینم داداشش تیام هست دوقلو های عمو رامین

تانیا:خوشبختم عزیزم

من:همچنین منم مانی هستم

تیام:مثل اسمت خوشکلی

تیام دستمو گذاشت تو دستش و یه بوسه زد

من:ممنون

رهام:اینم اقا پسرم که میبینی اسمش هامین و این خانم ابجیشونه هانا هست واونیم که کنار ارشان نشسته خواهرشون اسمشم هیتا هست بچه های عمو رستم هستند

من:خوشبختم از اشنایتون

هانا:همچنین چندسالته مانی خانم

من:من21 سالمه

هانا:پس دانشجویی

من:نه بابا فوق دیپلم که گرفتم قیدشو زدم

تیام:برای چی

اوف حالا چی بگم بابام بی پول بوده اخه این چه سوالیه

من:داداشم اجازه نداد برم اخه خانوادم یکم تعصبی هستن نزاشتن دیگه برم

تانیا:حالا رشتت چی بوده

من:کامپیوتر خوندم

هامین:خب چرا نمیری منشی بشی

من:جور بشه میرم

هانا:راستی گفتی داداش داری

من:اره اسمش مهرداد اون 24 سالشه

هانا:خواهرم داری؟

من:نه با پدرمادر و داداشم و پسر عموم برزو زندگی میکنم

هانا:اها خوبه

تیام:چطوره بریم برقصیم

تانیا:موافقم

هانا:من که خستم

هامین:منم میام

رهام:منم هستم

من:نه من پیش هانا میمونم

هانا:گیلاس میخوری

من:اره میخورم

هانا:پس بفرما

گیلاس رو از هانا گرفتم حس میکردم یکی داره بهم نگاه میکنه سرمو یکم چرخوندم دیدم یه پسر جون حدود25 ساله بود که با گیلاس تو دستش با یه لبخند داشت بهم نگاه میکرد بهتره بیخیالش بشم یه قلوم از گیلاس خوردم ولی خیلی تلخ بود اگه بگه تلخ فک کنم ضایع باشه تا ته گیلاس رو خوردم گلوم به شدت میسوخت

من:چرا اینقدر تلخ بود

هانا:مگه قرار چجوری باشه

من:خب باید شیرین باشه

هانا شروع کرد به خندیدن و گفت:یعنی نمیدونی این نوشیدنی الکولیه

من:یعنی .. این مشروب بود خوردم

هانا:اره دیگه

وای خاک برسرم شد حالا چیکار کنم کم کم حس کردم بدنم داره داغ میشه بهتره یکم برم تو حیاط قدم بزنم

من:وای چه سوزه سردی میاد

رفتم سمت الاچیق توی حیاط جلو تر که رفتم دیدم ارشان پشت به من نشسته یه نخ سیگارم تودستشه

من:سلام

ارشان بدونی که سرشو برگردونه گفت:علیک

من:میتونم بیشینم اینجا اگه مزاحم نباشم

ارشان:بشین

رفتم روبروش نشستم

ارشان:چرا اینجایی

گرمای توی بدنم بیشتر شد دلم میخواست لباسمو بکنم

من:خیلی گرممه

ارشان:هوا سرده که

بلند شدم رفتم کنارش بدونه هیچ فاصله ای نشستم

من:پس میشه بغلم کنی اخه سردمه

ارشان:حالت خوبه تو

کارام دست خودم نبود گفتم:اره خیلی خوبم

ارشان

من:ببینم نکنه..تو مستی

مانی:مست..اوم نه فقط یکم خوشم

من:بهتره بریم تو

مانی:ولی من نمیخوام

مانی بازومو محکم چسبیده بود و لباشو اویزون کرده بود مچ دستشو محکم گرفتم ببرم سمت اتاقش

مانی:اه ولم کن

من:دهنتو ببند

از وسط مهمونا رد شدیم بردمش به طرف اتاقش باورم نمیشه اون دیونه مست کرده

من:همینجا میمونی پاینیم نمیای

مانی:اونوقت تو تنهایی خوش بگذرونی

من:مانی رو اعصابم راه نرو اگه نری درو روت قفل میکنم

مانی:پس خودتم باید پیشم بمونی

من:لعنتی...باشه

منتظر بودم خوابش ببره زل زده بوذم به صورت صورتی قشنگی داشت و خیلی بانمک بود یجورایی حس میکنم بهش یه حسایی دارم ادمی نیستم که زود ازیه دختری خوشش بیاد اما اون برای یه جذابه خاصی داشت کاش میتونستم داشته باشمش خیلی اروم یه بوسه به چشماش زدم

من:خوب بخوابی جوجوی من

مانی:چشم

من:ببینم تو بیدار بودی

مانی:اره بیدارم

من:ببین چیزه از کارم منظوری نداشتم اشتباه برداشت نکن

مانی:پس چرا بوسم کردی

دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم مانی باید مال من میشد

من:چون چشات جادوم میکنه

مانی:اوم پس منو دوست داری

من:خیلی.....

*********

مانی

چشامو باز کردم وای چقدر سرم درد میکرد گشنمم هست

من:اخی شکم جونم بریم یه چیزی بخوریم

رفتم دسشویی یه ابی به سروصورتم بزنم که دیدم هنوز لباسای مهمونی تنمه اونارو دراوردم رفتم زیر دوش نیم ساعتی طول دادم

من:خب حالا برم یه چیزی به خورد شکمم بدم

رفتم سمت اشپز خونه که دیدم رایان و بچها و هانا و هامین و هیتا وتیام تانیا هم هستن و دور یه میز 12 نشسته بودن یه جای خالی کنار رهام بود رفتم نشستم که روبروی ارشان هم میشد

من:سلام صبح بخیر

همه بهم سلام دادن و شروع کردم به لقمه گرفتن مربا یه نگاه رو روی خودم حس کردم سرمو که بلند کردم دیدم ارشان با یه لبخند زل زد بود به من وای این چش شده

رهام:دیشب کجا رفتی غیبت زد

عجیب بود فقط یادم بود رفتم توحیاط

من:تو حیاط بودم

رایان:مانی وسایلتو بعد صبحونه جمع کن ساعت 10 میریم سمت شمال تا یه هفته

من:چشم حتما

رایان:لباسی بچه هاهم خودت بردار

من:چشم

صبحونه رو که خوردم رفتم اتاق رویا

من:سلام رویا خانم

رویا:سلام خاله

من:کمکت کنم

رویا:اره میشه چندتا لباس خوجکل برام برداری نمیدونم کدومو بپوشم

من:چشم عجوزه خانم

لباسای رویا رو باچندتا از وسایلش و گذاشتم توی ساکش

من:خب تموم شد کاره دیگه ای هست

رویا:میشه موهامو ببافی

من:چشم خانم کوچولو

موهای خوشکلشو براش بافتم

من:خب تموم شد من میرم پیش رادمان کمک خواستی صدام بزن

رویا:باشه خاله

رفتم اتاق رامان بهش کمک کنم

من:رادمان کمک میخوای

رادمان:اره بیا لباسای رو تخت رو بزار توی ساکم

من:مطمعنی اینا توی یه ساک جا میشه

رادمان:اره بابا مگه چندتاست

بزور لباساشو گذاشتم روی ساکش

من:خب تموم شد

رادمان:مانی میای کراباتمو ببندی

من:چـــشم

رامان:مرسی

کرابات رادمان رو براش بستم چه تیپی هم زده بود

من:خب کار دیگه

رادمان:نه تموم شد

من:پس من میرم پیش راشا

رادمان:باشه ممنون

رفتم تو اتاق راشا

من:راشا کمک میخوای

راشا:نه من کارامو تموم کردم

من:اخیش پس من برم اماده بشم

راشا:مگه نشدی

من:نه داشتم به رادمان و رویا کمک میکردم

راشا:پس یه نگاه به ساعت بکن

به ساعت دیواری نگاه کردم ساعت 9:45 دقیقه بود وای که چقدر دورم شد سریع رفتم تو اتاقم یه ساک پیدا کردم لباسامو یه سری خت و پرت ریختم توش

من:حالا چی بپوشم وااای

یه تونیک که تا روی زانوم بود پوشیدم و یه شلوار کتونی مشکی و شال مشکی یه نگاه به ساعت کردم 10:15 بود سریع رفتم تو حیاط فقط  ماشین مرسدس رهام بود که خودشم کنارش وایساده بود

رهام:عجبی خانم اومد

من:وای همه رفتن

رهام:بله رفت سریع سوار شو

رفتم کمک  ساکمو گذاشتم صندوق خودم کمک راننده نشسته بودم

من:خب بریم

رهام ماشینو روشن کرد و گاز داد منم بودن حرف نشسته بودم فقط صدای اهنگ توی ماشین بود که یک ساعتی گذشت

من:حوصلم سررفت میشه یکم حرف بزنیم

رهام:باشه بگو

من:میتونم چندتا سوال ازت پرسم

رهام:راحت باش

من:تو مثلا بادیگارد اقایی ولی اصلا شبیه بادیگاردا نیستی

رهام:میتونی راز نگه دار باشی

من:اره بگو

رهام:من از بچگی اقا رو میشناسم وضعیت مالیمون خوب نبود با مامانم زندگی میکردم اقا حامی مابود همیشه بهمون سرمیز تا وقتی که توی14 سالگی مامانمو از دست دادم اونموقع هنوز بچه بودم و هیچکس رو نداشتم اقا منو به فرزند خوندگی قبول کرد ولی نزاشت کسی بفهمه تا 20 سالگی تنها بزرگ شدم ولی با کمک رایان 20 سالم که شد گفت بیا پیشم زندگی کن به عنوان بادیگاردم منم هنر رزمی یاد گرفتم و شدم بادیگاردش و الان 7 سال بادیگار اونم اونجازندگی میکنم همین

من:کسی هم میدونه که تو فرزندخوندشی

رهام:اره عمه سایه و ارشان و حالا تو

من:خب چرا اینارو به من گفتی

رهام:شاید چون نیاز داشتم خودمو خالی منم از اینکه رایان نمیتونه منو به پسرم صدا بزنه ناراحتم دلم میخواد یبارم که شده بهش بگم بابا اون برام هیچی کم نزاشت ولی هیچوقت نمیزاره کسی این موضوع رو بفهمه

من:خب چه اشکال داره بدونن

رهام:بخاطر رقباش اونموقع که بچه بودم گفت ممکن تو خطر بیفتم و دیگه هیچوقت نزاشت

من:پس سخت بوده

رهام:اره...خب تو چی یکم راجب زندگیت بگو

من:منم زندگی قشنگی نداشتم یعنی هیچ جاش قشنگ نبود از بچگی توی محله خلافکارا بزرگ شدم تو خیابونای جنوب تهرون جیب بری میکردم البته بزرگ که شدم اینکارو ول کردم چون داداشم نزاشت منم سر عقل اومدم دلم میخواست که کار دستو پا کنم

رهام:پس خوب شد اومدی اینجا

من:اره خوبه ادمای خوبی توی اون خونه هست

رهام:نظرت چیه برم یه رستوران

من:خوبه

رهام:بزار اول یه زنگ به بچه ها بزنم کجان

من:باشه

رهام گوشیش رو توی داشتبورد برداشت با ارشان تماس گرفت

رهام:سلام کجایید؟

.....

رهام:باشه ماهم نزدیکیم

....

رهام:باشه میام اونجا

....

رهام:خدافظ...بچها یه رستوان یکم جلو ترن الان میرسیم

پنج دقیقه ای گذشت که به یه رستوران خیلی قشنگ رسیدیم چلوکبابی بود اه من همیشه از کباب بدم میومد

رهام:پیاده شو

از ماشین پیاده شدم دنبال رهام رفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : برچسب:, | 15:56 | نويسنده : narges |